|
|||
کوهنوردی در یکی از روز های سرد زمستان تصمیم به صعود از قله ای گرفت بسیار مرتفع بود و در زمستان صعود به آن بسیار سخت می گشت وقتی به پای کوه رسید جز خودش کسی برای صعود بیامده بود او به تنهایی مسیر صعود را آغاز کرد اما در نیمه های راه وقتی از صخره ای بلند بالا می رفت یک طنابی هم به دور کمرش بسته بود که اگر پا و دستش لیز خورد و افتاد از آن ارتفاع بلند به زمین نیافتد و طناب او را نگه دارد او در هر چند متر که از صخره بالا می رفت میخی را به آن می کوبید و طناب را از آن عبور می داد تا این که شب شد و همه جا تاریک ! و کوهنورد در تاریکی و خلوت شب به صعودش ادامه می داد به یکباره پای او لغزید و افتاد امام میخی که قرار بود او را نگه دارد خودش شل بود و از جایش بیرون آمده و به دنبال آن چندین میخ دیگر نیز در اثر وزن سنگینی که در اثر سقوط کوهنورد از چندین متری به آن ها وارد می شود از جایشان بیرون آمده و بالاخره کوهنورد در جایی بین آسمان و زمین با طناب معلق ماند در حالی که دستش به جایی نمی رسید و تاریکی چنان بود که حتی دست خودش را هم نمی توانست ببیند ... کوهنورد در همان حالت ماند تا این که به فکرش چنین خطور کرد که حالا که منم و خدا بیا و اینجا به خدا اعتماد کن و با او دوست شو شاید تو را نجات بخشد ، او شروع کرد به التماس و زاری و دعا کرد تا این که صدایی از غیب آمده و به او گفت : چاقوی کمری ات را در بیاور و طناب خود را ببُر!... اما کوهنورد که چنین انتظاری نداشت گفت : ای خدا حالا که در این شرایط از تو کمک خواستم تو میگویی طنابت را ببر که من از این بلندی بیفتم و بمیرم؟! معلومست که این کار را نمی کنم و...
فردا صبح در تیتر همه روزنامه ها چنین نوشته شده بود : کوهنوردی در ارتفاع یک متری زمین از سرما منجمد شده و جانش را از دست داد!
|