سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستت، برادر تنی توست، حال آن که هر برادرِ تنی تو، دوستت نیست . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :1859
تعداد کل یاداشته ها : 1
103/9/8
4:23 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
اولدوز حسینی[0]

خبر مایه
عناوین یادداشتهای وبلاگ
اعتماد به خدا عناوین یادداشتها[1]
اعتماد به خدا
 

 

  کوهنوردی در یکی از روز های سرد زمستان تصمیم به صعود از قله ای گرفت بسیار مرتفع بود و در زمستان صعود به آن بسیار سخت می گشت وقتی به پای کوه رسید جز خودش کسی برای صعود بیامده بود او به تنهایی مسیر صعود را آغاز کرد اما در نیمه های راه وقتی از صخره ای بلند بالا می رفت یک طنابی هم به دور کمرش بسته بود که اگر پا و دستش لیز خورد و افتاد از آن ارتفاع بلند به زمین نیافتد و طناب او را نگه دارد او در هر چند متر که از صخره بالا می رفت میخی را به آن می کوبید و طناب را از آن عبور می داد تا این که شب شد و همه جا تاریک ! و کوهنورد در تاریکی و خلوت شب به صعودش ادامه می داد به یکباره پای او لغزید و افتاد امام میخی که قرار بود او را نگه دارد خودش شل بود و از جایش بیرون آمده و به دنبال آن چندین میخ دیگر نیز در اثر وزن سنگینی که در اثر سقوط کوهنورد از چندین متری به آن ها وارد می شود از جایشان بیرون آمده و بالاخره کوهنورد در جایی بین آسمان و زمین با طناب معلق ماند در حالی که دستش به جایی نمی رسید و تاریکی چنان بود که حتی دست خودش را هم نمی توانست ببیند ... کوهنورد در همان حالت ماند تا این که به فکرش چنین خطور کرد که حالا که منم و خدا بیا و اینجا به خدا اعتماد کن و با او دوست شو شاید تو را نجات بخشد ، او شروع کرد به التماس و زاری و دعا کرد تا این که صدایی از غیب آمده و به او گفت : چاقوی کمری ات را در بیاور و طناب خود را ببُر!... اما کوهنورد که چنین انتظاری نداشت گفت : ای خدا حالا که در این شرایط از تو کمک خواستم تو میگویی طنابت را ببر که من از این بلندی بیفتم و بمیرم؟! معلومست که این کار را نمی کنم و... 

 

فردا صبح در تیتر همه روزنامه ها چنین نوشته شده بود : کوهنوردی در ارتفاع یک متری زمین از سرما منجمد شده و جانش را از دست داد!

رقص بیجا
 

شتر و الاغی با هم در یک کاروان از صبح تا شب حمالی می کردند روزی شتر خسته شد و تصمیم به فرار گرفت و تصمیمش را با الاغ در میان گذاشت ... 

 قرار گذاشتند تا در نزدیکی کوهی که از مسیر کاروان فاصله زیادی نداشت طناب هایشان را پاره کرده و فرار کنند . نزدیک کوه که رسیدند هردو فرار کردند و پشت کوه مخفی شدند و کاروان از آن جا عبور کرد شتر به خر گفت که ای الاغ دو روز این جا خواهیم ماند تا اطراف خلوت گشته و سپس این جا را به سوی محلی امن ترک بگوییم بنابر این دو روز نباید هیچ سرو صدایی از ما در بیاید خر گفت بسیار سخت است که جلوی رقصیدن و آواز خواندن خود را بگیرم زیرا اکنون بسیار شاد و مسرور از اینم که بالاخره از دست آن کاروان فرار کردیم که همیشه از ما کار می کشید و مقدار کمی جو می داد تا بخوریم و از گرسنگی نمیریم اما در این دو روز من سر و صدا نمی کنم . 

   یک روز گذشت و موقعی که کاروانی از کنار کوه می گذشت الاغ نتوانست جلوی خود را بگیرد و شروع کرد به رقص و سر و صدا و کاروان از وجود آن ها در آن جا خبردار شد و بدانجا آمده و هردو را گرفتند . 

      شتر به خر گفت : دیدی گفتم ساکت باش دوباره برمی گردیم به حمالی ؟ حالا باز هم برگشتیم به وضع قبلی! آن هم فقط به علت خریت تو!  

      هر دو با کاروان به راه افتادند و بر پشت هردو بار سنگینی هم گذاشته بودند در نیمه راه به رود خروشانی رسیدند که عمیق بود و الاغ نمی توانست از آن عبور کند بنابراین الاغ را پشت شتر سوار کردند تا از رودخانه عبور کنند وقتی شتر به وسط رود رسید به الاغ که بر پشتش سوار بود گفت : ای الاغ من نمی توانم جلوی رقصیدن و آواز خودم را بگیرم  الاغ گفت نه شتر جان اگر تو الآن برقصی من نمی توانم در پشتت بمانم و میافتم داخل رودخانه و غرق می شوم امام شتر گفت من دیگر نمی توانم جلوی رقصیدن خود را بگیرم و شروع کرد به رقصیدن در عمیق ترین نقطه رودخانه و الاغ هرچه تقلا کرد تا از پشت شتر نیافتد نتوانست و بالاخره افتاد داخل رود خانه و آب خروشان او را با خود برد. 


91/6/3::: 10:27 ع
نظر()